پارت۲۸
چشمامو چند ثانیه بستمو دستامو اوردم بالا.بلافاصله اسلحمو گرفت و ازم کمی دور شد.
_بچرخ...
آروم چرخیدم سمتش.شمرده شمرده گفت
_بگو کی پشت خط بود.
واقعا کسی که جلوم ایستاده شایانه؟همونی که عاشقش بودم...پس چرا هنوز چشماش چیز دیگه ایو میگه...
گفتم
_ایمان...
زیر لب گفت
_عوضی...
چند قدم عقب رفت و گوشیشو برداشت و معلوم بود برای کسی پیام مینویسه.چشمم به گلدون شیشه ای کنارم افتاد ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود.
_مینو من نمیخوام بهت آسیبی بزنم پس لطفا فکر احمقانه به سرت نزنه...بیا بشین اینجا.
با اسلحش به مبل اشاره کرد.آروم رفتم و نشستم.روبروم ایستاد و گوشیشو گذاشت تو جیبش.کلافه و بی قرار بود.بیشتر عصبانی بود.
_میتونست بهتر ازین تموم شه...لعنت به تو ایمان...
نمیدونستم نمیخوام حرف بزنم یا بغض بزرگ توی گلوم بهم اجازه نمیداد.
_میتونستیم ازینجا بریم...میتونستیم تا ابد پیش هم باشیم مینو...
من اما با نفرت بهش نگاه میکردم و با چشمای خیسم بهش زل زده بودم.
_یه چیزی بگو...
از سکوتم عصبانی شد...داد زد
_یه چیزی بگو دیگه لعنتی...
فریادش توی سرم پیچید و بغضم شکست.دستامو گذاشتم رو صورتم و حالا هق هق من بود که توی اتاق میپیچید.جلوم زانو زد.
_ببخشید...ببخشید عزیزم نباید سرت داد میزدم.
ازش میترسیدم.دستش که بهم خورد بی اراده هولش دادم و داد زدم
_به من دست نزن عوضی...
دوباره نشست رو زانوشو گفت
_باشه معذرت میخوام تو فقد گریه نکن.من نمیتونم اشکاتو ببینم...مینو من عاشقتم.اولش بازی بود ولی بعدش نتونستم عاشقت نشم...تقصیر چشمات بود.باور کن من عاشقتم...تو عاشقم نیستی مینو؟
نفرت،حماقت،عصبانیت تنها چیزایی بودن که اون لحظه حس میکردم.
_بچرخ...
آروم چرخیدم سمتش.شمرده شمرده گفت
_بگو کی پشت خط بود.
واقعا کسی که جلوم ایستاده شایانه؟همونی که عاشقش بودم...پس چرا هنوز چشماش چیز دیگه ایو میگه...
گفتم
_ایمان...
زیر لب گفت
_عوضی...
چند قدم عقب رفت و گوشیشو برداشت و معلوم بود برای کسی پیام مینویسه.چشمم به گلدون شیشه ای کنارم افتاد ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود.
_مینو من نمیخوام بهت آسیبی بزنم پس لطفا فکر احمقانه به سرت نزنه...بیا بشین اینجا.
با اسلحش به مبل اشاره کرد.آروم رفتم و نشستم.روبروم ایستاد و گوشیشو گذاشت تو جیبش.کلافه و بی قرار بود.بیشتر عصبانی بود.
_میتونست بهتر ازین تموم شه...لعنت به تو ایمان...
نمیدونستم نمیخوام حرف بزنم یا بغض بزرگ توی گلوم بهم اجازه نمیداد.
_میتونستیم ازینجا بریم...میتونستیم تا ابد پیش هم باشیم مینو...
من اما با نفرت بهش نگاه میکردم و با چشمای خیسم بهش زل زده بودم.
_یه چیزی بگو...
از سکوتم عصبانی شد...داد زد
_یه چیزی بگو دیگه لعنتی...
فریادش توی سرم پیچید و بغضم شکست.دستامو گذاشتم رو صورتم و حالا هق هق من بود که توی اتاق میپیچید.جلوم زانو زد.
_ببخشید...ببخشید عزیزم نباید سرت داد میزدم.
ازش میترسیدم.دستش که بهم خورد بی اراده هولش دادم و داد زدم
_به من دست نزن عوضی...
دوباره نشست رو زانوشو گفت
_باشه معذرت میخوام تو فقد گریه نکن.من نمیتونم اشکاتو ببینم...مینو من عاشقتم.اولش بازی بود ولی بعدش نتونستم عاشقت نشم...تقصیر چشمات بود.باور کن من عاشقتم...تو عاشقم نیستی مینو؟
نفرت،حماقت،عصبانیت تنها چیزایی بودن که اون لحظه حس میکردم.
- ۳.۷k
- ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط